باز آمده تاریکی و تنهایی یک شب
یک بانوی تنها
دارد به دلش خون و به سر تب
«مظلوم حسینم»
ذکرش شده بر لب
با یک سر بر نیزه کند زمزمه زینب (س):
ای جان برادر!
تا سایهی پر مهر علمدار ز سر رفت
شد خیمه پر از نالهی نومیدی و غربت
طفلان همه گفتند:
عمو آب نیاورد ...
دیگر کسی از عهدهی این کار نیامد
علمدار نیامد
علمدار نیامد ...
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین (ع) سید و سالار نیامد
* * *
آمد به سرم یک غم دیگر چو به دنبال
دیدم پسر فاطمه (س) را زخمی گودال
با سنگ شکستند ز تو هم سر و هم بال
امّید حرم باز هم این بار نیامد
علمدار نیامد
علمدار نیامد ...
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین (ع) سید و سالار نیامد
* * *
آن روز پر از درد به صد رنج به سر شد
شد شام غریبان
زینب (س) شده آوارهی صحرا و بیابان
دلواپس طفلان
با سینه و با خیمه و با معجر سوزان
ای وای یتیمان!
با این همه غم حیف که غمخوار نیامد
علمدار نیامد
علمدار نیامد ...
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین (ع) سید و سالار نیامد ...
موضوعات مرتبط: